این را همین اول بگویم که اصولاًً از زرد نویسی و استفاده از سس زرد برای خوراندن مطلب به مخاطب خوشم نمیآید. شما هم اصلاً فکر نکنید که این تیتر و آنچه در زیر خواهد آمد مصداق عبارت پیشین است. به قول قدما این داستان کاملاً واقعی است. این را همین اول گفتم که فکر نکنید چون بازدید کنندگان اینجا به عدد بندهای یک انگشت شست-و گاهی هم دو شست- رسیده است به زردنویسی دچار شدم. همین.
و اما...
1. سازمان سیمایمان مال فوتبالیستها و آرتیستهاست. هر وقت که اراده کنید یکی از اینها را در شبکهای با چهره اجق وجق خواهید دید. از هر کدام هم که میپرسند شما از کجا علاقه مند به بازیگری شدید؟ پاسخ خواهد داد من از بچهگی در مهدکودکمان در گروه تئاتر بودم و ....
2. کم سن تر که بودیم-شاید 7 یا 8 ساله- به این فکر میکردیم که تصویری که از خود در آینه میبینیم با آنچه واقعاً وجود دارد مطابقت دارد؟ و یا آنچه دیگران در مواجه با ما مشاهده میکنند همانی است که خودمان در آینه میبینیم؟
ماجرا به اینجا ختم نمیشود.
چندی هم به این فکر میکردیم که آیا آنچه در اطراف ما وجود دارد واقعی هستند؟ اصلاً همین خودمان-منظورم بدن مادی است- وجود خارجی دارد؟
بعد از چند وقتی گفتیم اگر همه بخواهند درباره این چیزها فکر کنند که کار و زندگی معطل خواهد ماند.
و این گذشت.
3. چند روز پیش در کتابی نویسنده به نزاع بین ایدهآلیستها و رئالیستها اشاره کرده بود و اینکه بارکلی با تشکیکهایی وجود مادی انسان را زیر سئوال میبرد، اشاره کرده بود.
[این را من می گویم] برهان طلق ابن سینا هم فقط وجود روح را ثابت میکند-و یا چیزی که به ماده تعلق ندارد. کوگیتوی دکارتی هم همینطور. به کمک هیچ کدام وجود مادی انسان را نمیتوان نتیجه گرفت.
در لابهلای این افکار غور میکردیم(!) که یاد کودکیمان افتادیم و پی بردیم از بچهگی فیلسوف بودیم و خودمان نمیدانستیم!
4. حالا از این موارد نتیجه نگیرید که با دو صفحه و نیم کتاب خواندن-فهمیده و نفهمیده- وهم فیلسوفی به سرمان زده و میخواهیم بگوییم که اصولاً تفلسف نسل در نسل در صلب پدرمان بوده است!
راستی گفتم پدرم...