یا حق
از به، 170 ص
رضا امیرخانی، 1352
چاپ اول: 1380
قیمت: 2400تومان
کتاب نیستان
اشاره:
الآن که دارم این مطلب را می نویسم همه آثار منتشر شده امیرخانی –به جز «سرلوحه ها» اش- را خوانده ام. یک مطلبی هم چند ماه پیش نوشتم درباره ویژگی های نوشته های او؛ لیکن به دلایل مختلفی هنوز منتشر نکردم. با این شرایط این اجازه را به خودم می دهم از موضع کسی که حداقل کتاب های او را خوانده و کم و بیش مصاحبه هایش را دنبال کرده و از نزدیک هم او را دیده، درباره نوشته هایش نظر بدهم. قبل از اینکه «میز مطالعه» را در اینجا شروع کنم یک مدخلی نوشته بودم برایش. نمی دانم آنجا گفته ام یا نه؟! البته تکرارش هم بی ضرر است. آنچه اینجا به این میپردازم نقد کتاب ها نیست-که شاید در این حد و حدود هم نباشم. چیزهایی است که هنگام مطالعه به ذهنم می رسد، نظرم درباره اثر و این قبیل مسائل است. برای خودم حواشی اثر مهم تر از اصل است. این ها را به عنوان مقدمه گفتم چون در این مطلب حواشی نامربوط به متن کتاب بیشتر است، همچنین مطالب بعدی.
«از به» را یکبار در راه، از وسط به آخر و از اول به وسط(!) خوانده بودم. چند وقت پیش دوباره به دستم رسید و یکبار از اول به آخر خواندم. فرم داستان جدید و جالب است. البته شاید زمان بخواهد تا معلوم شود که کارهای امیرخانی کپیبرداری است یا نه؟! و بعد از آن هم معلوم می شود که او خوب کپی برداری کرده یا نه؟! بگذریم. فرم داستان به صورت نامه است. یعنی شما در سرتاسر داستان با یک سری نامه مواجهید که «از» فلانی «به» فلانی نوشته شده است. وجه تسمیه اسم داستان با متنش هم در این است. نکته مثبت این فرم در این است که مداخله نگاه و زاویه نویسنده به داستان به شدت کم می شود-گرچه من به بی طرفی نویسنده و اینجور مزخرفات اعتقادی ندارم.
خلاصه اجمالی داستان این است که یک خلبانِ جانباز از دوپا(سرهنگ خلبان مرتضی مشکات)، بعد از جنگ درخواست پرواز از یک پایگاه هوایی را دارد، که فرمانده پایگاه چنین اجازه ای به او نمی دهد. در آخر با همکاری یکی از دوستانش برای چند دقیقه ای با یک هواپیمای مسافربری پرواز میکند و فرود می آید. البته داستان به این بیمزگی و یخی هم که تعریف کردم نیست. خودتان بروید بخوانید! از آن دسته داستانهایی است که به چندبار خواندنش هم می ارزد.
داستان های امیرخانی از نمونه های موفق در ترکیب فرم و محتواست. بدی و عدم نوآوری در فرم باعث موجب از دست رفتن محتوا می شود. هر چه قدر محتوا درست و درمان باشد.
از آنجا که داستان رئال است، باور پذیر بودن داستان امتیاز مثبتی است.
همین الآن کتاب را باز کردم، جای جالبی آمد؛ برای اینکه حرفم یادم بیاید و مطلب هم کمی کشدار بشود و برای خالی نبودن عریضه قسمتی از آن را می نویسم، گرچه شاید ازش سر در نیاورید.
«کار ما عشق است...عشق مال ماست...خلبان را باید جوری تربیت کرد که اگر همه وسایل ناوبریاش از کار افتاد، اگر همه جک پوینتهای زمینی را گم کرد، باز هم بتواند راهش را برود.....
... دانشجو یعنی همین! ختم خلبانی یعنی همین! راه را گم کردی، اول یک فحش اساسی بدهی به خواهر نقشه ها و مادر قطب نما و فک و فامیل اصول تئوریک! توی اولین جاده آسفالته لندینگ بزنی. بدون تکبر پایین بیایی و از اولین رهگذر راه را بپرسی! این چیزا تکبر ندارد...»ص38-41.
به نظر من همه عبارات امیرخانی را -حالا همهی همهاش را هم نه!- باید دوپهلو در نظر گرفت. این عبارات را که می خوانید چه چیز به ذهنتان می آید؟! هر کسی شاید چیزی به ذهنش بیاید و شاید هم هیچ چیزی نیاید. به ذهن من، تعریف یک بنده-بخوانید سالک طریق الی الله- را به یادم می آورد. «بنده باید عاشق باشد...عشق مال بنده خداست...بنده باید جوری باشد که اگر همه نشانه ها را گم کرد، اگر اصولش جواب ندادند، اگر از در و دیوار بلا روی سرش ریخت، اگر احساس کرد آخر خط است، ... بازهم بتواند راهش را برود...».
حالا شاید ذهن بنده اینقدر فعال باشد-که گمان نکنم باشد- لیکن متن باید حداقل هایی را داشته باشد که اینها را بر آن بار کنیم یا این معانی را در ذهن تداعی کند.
می توانستم اینجا به شخصیت های داستان بپردازم. این کار را نمی کنم چون اینها به نظر مهم ترند و آن کار هم البته کار من نیست.
هدف عملیاتی که مشکات در آن دچار سانحه می شود، حمله به یک کارخانه ساخت تسلیحات شیمیایی در خاک عراق است. قبل از عملیات مشکات را به ملاقات بیمارستان مجروحان شیمیایی می برند و او از نزدیک زندگی زجرآور و شرایط مشقت بار آنها را مشاهده میکند. همین دیدار باعث می شود که با وجود لو رفتن عملیات به کار خود ادامه دهد و اهداف را نابود کند. در حالی که فرمانده عملیات فرمان عقب نشینی می دهد و خودش هم به پایگاه بازمی گردد.
یکی از دغدغه های من در این چند سال دانشجویی چیزی بوده است به نام «مسافرت جهادی». نمی دانم تا به حال اسم «مسافرت جهادی» به گوشتان خورده است یا نه؟! الآن قصد توضیح و شرحش را ندارم*. در باب اهداف، کارکردih، آسیبها و ... آنها هم بسیار اندیشیدهام. به نظرم اگر این مسافرتها هیچ چیز برای یک شرکتکننده نداشته باشد نقش همان بازدید مشکات از بیمارستان مجروحان شیمیایی را دارد. تلنگری که بتواند برای فرد دغدغه ایجاد کند و فرد را برای عمل خود مصمم کند. قاعده بر این است که وقتی مردمی را در بدترین شرایط زندگی-بدترین که نه! شاید سخت ترین برای امثال ما- می بینی، اگر کاری از دستت برمیآید برایشان انجام بدهی و احتمالاً طوری زندگی کنی که زیاد هم با وضع زندگی آنها تفاوت نداشته باشد. بگذریم که اگر اهل عشق باشی جا دارد «والی» وار عمل کنی.
به نظرم بد نیست هر کسی-مخصوصاً کسانی که فاصله محل خدمت شان و محل اثر آن زیاد است- به این بازدیدها برده شوند. مثلاً یک دانشجوی مکانیک را ببرند یک کارخانه که وضعش خراب است و نیاز به یک مهندس دلسوز دارد. یک پزشک را ببرند جایی که وضعیت بهداشت در آنجا بحرانی است... خلاصه از این کارهایی که فرد را در پیمودن راهش مصممتر می کند. انگیزهاش را چند برابر می کند.
با اینکه «از به» داستان کوتاهی است؛ برای من حرف های بسیاری داشت که به همین اجمال بسنده می کنم.
پی نوشت:
* برای آشنایی با مسافرت جهادی و حرکت جهادی به اینجا(+) مراجعه کنید.